يکي در باغ خود رفت. دزدی را ديد که پشتهای پياز جمع کرده و بسته بود. گفت: در اين باغ چه کار داری؟
گفت: بر راه میگذشتم، ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت چرا پياز برکندی؟
گفت: باد مرا میربود، دست در پيازها میزدم و آنها از زمين بيرون میآمدند.
گفت: چرا پيازها بسته بندی شده؟
گفت: وا... من هم در همين فکر بودم که تو آمدی!
منبع:
کليات عبيد زاکانی
گفت: بر راه میگذشتم، ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت چرا پياز برکندی؟
گفت: باد مرا میربود، دست در پيازها میزدم و آنها از زمين بيرون میآمدند.
گفت: چرا پيازها بسته بندی شده؟
گفت: وا... من هم در همين فکر بودم که تو آمدی!
منبع:
کليات عبيد زاکانی
3 نظرات:
آدرس لینک در بالاترین:
http://balatarin.com/permlink/2010/8/12/2152917
آدرس لینک در دنباله:
http://donbaleh.com/link/299184
آدرس لینک در سبزلینک:
http://www.sabzlink.com/story/23687/
ارسال یک نظر