یعقوب لیث براثر ناکامیهای فراوان در جندی شاپور بیمار شد. یعقوب به بیماری قولنج گرفتار شده بود. البته در این ایام هنوز سپاه خود را برای مقابله مجدد با خلیفه آماده میکرد. اتفاقاً در بستر بیماری، قاصدی از جانب خلیفه رسید. خلیفه از اینکه یعقوب با او به جنگ پرداخته بود، به یعقوب طعنه زده و گفته بود:
«هنوز از آن توبه، تو را تجربه نشده که بار دیگر آهنگ محاربه ما مینمایی و در مخالفت ما توبه ننمودهای؟ در آن نوبت کمال قدرت حضرت عزت و اعجاز حضرت رسالت را مشاهده کردی، باید که از مخالفت ما توبه نموده، روی به خراسان آوری و به سلطنت آن مملکت قناعت نمایی.»
خلیفه در این نامه توضیح داده بود: «ما را معلوم گشت که تو مرد ساده دلی و به سخن ساده دلان غره شدی و عاقبت کار نگاه نکردی. دیدی که ایزد تعالی صنع خویش به تو چگونه نمود و تو را هم به لشکر تو ضایع کرد و خاندان ما نگاه داشت؟
این سهوی بود که بر تو رفت. اکنون دانیم که بیدار گشتی و بر آن کرده پشیمانی. امارت خراسان و عراق را هیچ کس از تو شایستهتر نیست و بر او مزیدی نخواهیم فرمود. تو را حق نعمت بسیار است نزدیک ما. این خطای تو را در کار خدمتهای پسندیده تو کردیم و کرده تو را نادیده انگاشتیم. باید که تو نیز از سر آن حدیث درگذری، هرچه زودتر به خراسان و عراق روی و به مطالبه ولایت مشغول شوی.»
در واقع خلیفه به پاس خدمات گذشته یعقوب، او را دوباره به کار میگماشت. ولی معلوم است که میخواست او را به هر وسیلهای که هست از پشت دروازههای بغداد دور کند.
یعقوب چون این سخن از رسول (قاصد) خلیفه شنید، دستور داد تکه نان (نان خشک) و پیازی در کنار شمشیر او که در مقابلش بود، قرار دهند و سپس پاسخ داد:
«من مردی رویگرزادهام. از پدر رویگری آموختهام و خوردن من نان جوین، ماهی، تره، و پیاز بوده است. این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیرمردی به دست آوردهام. نه از میراث پدر یافتهام و نه از تو دارم. من به قوت دولت و زور بازو، کار خود به این درجه رسانیدهام و داعیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم. اگر مُردم که خلیفه از آسیب من آسوده شده است و اگر از بستر بیماری برخاستم، حَکَم میان من و خلیفه این شمشیر است... اگر مطلوب من تیسر پذیرفت فبها، والا نان کشکین و حرفه رویگری برقرار است... یا آنچه گفتم به جای آورم، یا با سر نان جوین، ماهی، پیاز، و تره شوم.»
رسول (قاصد) خلیفه برگشت و پیغام یعقوب را رساند. بیماری یعقوب همچنان ادامه مییافت و یاران یعقوب - فاتح بزرگ - پروانهوار بر گرد او میگشتند. خصوصاً عمرو، برادری که برادر را در واپسین لحظات عمر رنجانده بود. اما به هرحال، هرچه کردند از علاج و دوا حاصل نشد. یعقوب در جندی شاپور فوت کرد و در همانجا هم مدفون شد. مرگ او به علت بیماری قولنج بود. مدت بیماری او شانزده روز بود. عجیب این است که او تا آخرین لحظه، از انتقام گرفتن از خلیفه غافل نبود و لشکر گردآوری میکرد. در همان حالِ بیماری رو سوی بغداد نهاد: «چون سه منزل برفت، قولنجش بگرفت و حالش به جایی رسید که دانست که از آن درد نرهد، برادر خویش «عمرو لیث» را ولیعهد کرد، گنجنامهها به وی داد و بمرد.»
منبع:
کتاب یعقوب لیث، نوشته: دکتر ابراهیم باستانی پاریزی
«هنوز از آن توبه، تو را تجربه نشده که بار دیگر آهنگ محاربه ما مینمایی و در مخالفت ما توبه ننمودهای؟ در آن نوبت کمال قدرت حضرت عزت و اعجاز حضرت رسالت را مشاهده کردی، باید که از مخالفت ما توبه نموده، روی به خراسان آوری و به سلطنت آن مملکت قناعت نمایی.»
خلیفه در این نامه توضیح داده بود: «ما را معلوم گشت که تو مرد ساده دلی و به سخن ساده دلان غره شدی و عاقبت کار نگاه نکردی. دیدی که ایزد تعالی صنع خویش به تو چگونه نمود و تو را هم به لشکر تو ضایع کرد و خاندان ما نگاه داشت؟
این سهوی بود که بر تو رفت. اکنون دانیم که بیدار گشتی و بر آن کرده پشیمانی. امارت خراسان و عراق را هیچ کس از تو شایستهتر نیست و بر او مزیدی نخواهیم فرمود. تو را حق نعمت بسیار است نزدیک ما. این خطای تو را در کار خدمتهای پسندیده تو کردیم و کرده تو را نادیده انگاشتیم. باید که تو نیز از سر آن حدیث درگذری، هرچه زودتر به خراسان و عراق روی و به مطالبه ولایت مشغول شوی.»
در واقع خلیفه به پاس خدمات گذشته یعقوب، او را دوباره به کار میگماشت. ولی معلوم است که میخواست او را به هر وسیلهای که هست از پشت دروازههای بغداد دور کند.
یعقوب چون این سخن از رسول (قاصد) خلیفه شنید، دستور داد تکه نان (نان خشک) و پیازی در کنار شمشیر او که در مقابلش بود، قرار دهند و سپس پاسخ داد:
«من مردی رویگرزادهام. از پدر رویگری آموختهام و خوردن من نان جوین، ماهی، تره، و پیاز بوده است. این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیرمردی به دست آوردهام. نه از میراث پدر یافتهام و نه از تو دارم. من به قوت دولت و زور بازو، کار خود به این درجه رسانیدهام و داعیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم. اگر مُردم که خلیفه از آسیب من آسوده شده است و اگر از بستر بیماری برخاستم، حَکَم میان من و خلیفه این شمشیر است... اگر مطلوب من تیسر پذیرفت فبها، والا نان کشکین و حرفه رویگری برقرار است... یا آنچه گفتم به جای آورم، یا با سر نان جوین، ماهی، پیاز، و تره شوم.»
رسول (قاصد) خلیفه برگشت و پیغام یعقوب را رساند. بیماری یعقوب همچنان ادامه مییافت و یاران یعقوب - فاتح بزرگ - پروانهوار بر گرد او میگشتند. خصوصاً عمرو، برادری که برادر را در واپسین لحظات عمر رنجانده بود. اما به هرحال، هرچه کردند از علاج و دوا حاصل نشد. یعقوب در جندی شاپور فوت کرد و در همانجا هم مدفون شد. مرگ او به علت بیماری قولنج بود. مدت بیماری او شانزده روز بود. عجیب این است که او تا آخرین لحظه، از انتقام گرفتن از خلیفه غافل نبود و لشکر گردآوری میکرد. در همان حالِ بیماری رو سوی بغداد نهاد: «چون سه منزل برفت، قولنجش بگرفت و حالش به جایی رسید که دانست که از آن درد نرهد، برادر خویش «عمرو لیث» را ولیعهد کرد، گنجنامهها به وی داد و بمرد.»
منبع:
کتاب یعقوب لیث، نوشته: دکتر ابراهیم باستانی پاریزی
1 نظرات:
با درود به همه آزادگان جهان
باشد که ملت ما هم از نیاکانمان پیروی کند و پیش از هرچیز حرکتمان را
بر اساس منافع و حاکمیت ملی وطنمان پی ریزی و سامان دهیم نه بر اساس
باورهایی که همیشه بر ضد منافع این ملت و آب و خاک بوده .
جاوید ایران ،پاینده ملت انسان دوست ایران
ارسال یک نظر