۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

نسیم شمال: خاک ایران شده ویران ز سه فیل

خاک ایران شده ویران ز سه فیل *** روس فیل، انگل فیل، آلمان فیل
دوش کردم به خرابات گذر *** تا به قلیان زنم از بنک (بنگ) شرر
مرشدی دیدم با بوق و تبر *** پک به قلیان زد و می‏خواند زبر
خاک ایران شده ویران ز سه فیل
صبح در کوچه جوانی دیدم *** دامنش را از (ز) عقب چسبیدم
معنی فیل از او پرسیدم *** لب تکان داد، چنین فهمیدم
خاک ایران شده ویران ز سه فیل *** روس فیل، انگل فیل، آلمان فیل
ظهر رفتم به سوی مسجد شاه *** دیدم آخوندی با ریش سیاه
زیر چشمی سوی من کرد نگاه *** زد به سر، گفت به صد ناله و آه
خاک ایران شده ویران ز سه فیل
وقت مغرب به سوی خانه شدم *** همدم دلبر جانانه شدم
چون که سرمست ز خم‏خانه شدم *** سخنی گفت که دیوانه شدم
خاک ایران شده ویران ز سه فیل
پیش از این بود یکی فیل کبود *** هیکلش را ملک الموت ربود
اندرین شهر دگر فیل نبود *** حال از سعی و تقلای رنود
خاک ایران شده ویران ز سه فیل
فیل بدبخت در ایام قدیم *** بود در مملکت هند مقیم
فربه و چاق و تنومند و جسیم *** حال امروز برای زر و سیم
خاک ایران شده ویران ز سه فیل
روزی از بهر تماشای دیار *** کردم از آوه سوی ساوه گذار
پس سوی رشت شدم راهسپار *** دیدم این شهر به هر گوشه و کنار
خاک ایران شده ویران ز سه فیل
پس به همراه رفیقان عظام *** رفتم اندر کرج وینگی امام
رفقا نقشه کشیدند تمام *** عارفی خواند همین شعر مدام
خاک ایران شده ویران ز سه فیل
فیل هر چند در این ملک کم است *** بلکه مرحوم شده، در عدمست
کرگدن را ز وفاتش چه غم است *** به همان جفت سبیلات قسمست
خاک ایران شده ویران ز سه فیل *** روس فیل، انگل فیل، آلمان فیل
داش حسن خیلی دویده، به علی *** رنج بسیار کشیده، به علی
یک وطن دوست ندیده، به علی *** تازه این شعر شنیده، به علی
خاک ایران شده ویران ز سه فیل *** روس فیل، انگل فیل، آلمان فیل

ستایش کار و پیشه آموزی: ملوک عجم

در تاریخ ملوک عجم، مسطور است که در آن وقت که گشتاسب از مستقر عز خویش بیفتاد - و آن قصه‌ای غریب است در تاریخ ملوک هم در این کتاب مذکور است - چون به روم رسید، در قسطنطنیه رفت و از دنیا هیچ نداشت و همت بلندش بار نمی‌داد که دست سؤال پیش کسی دراز کند. مگر اتفاق چنان افتاده بود که در ایام صبا در خانه پدر خود آهنگری را دیده بود که کارد و تیغ و رکاب‌ها کردی. و به هر وقت بیامدی و بر سر ایشان بنشستی و در نظر آوردی و در طالع او این صنعت افتاده بود. چون درماند، به نزدیک آهنگری رفت و گفت: من این صنعت دانم. او را به مزد گرفتند و از آن صنعت قوت روز حاصل می‌کرد و به کسی محتاج نبود. و چون به وطن خود باز آمد و بر تخت شاهی بنشست، مثال داد تا جمله محتشمان فرزند خود را حرفت آموزند. و این رسم در عجم منتشر شد و هیچ محتشم نبودی که پیشه ندانستی؛ اگر چه بدان محتاج نبودی. چنانکه گفته‌اند: الحرفة امان من الفقر.

پیشه آموز ای پسر که تو را *** پیشه باشد امان ز درویشی

منبع:
جوامع الحکایات

مطلب آزمایشی و نمایشی برای الحاق به جستجوگر Technorati

کد الحاقی: 82Q45SYAAQFW

پروردگارا، بلا، وبا و علا را برانداز!

در مازندران مردی ستم پیشه به نام «علا» حکم می‌راند. خشکسالی روی نمود. مردم به استسقا بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند، امام بر منبر، دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا، بلا، وبا و علا را برانداز!

منبع:
رساله دلگشا - اثر: عبید زاکانی

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

طالع بلند!

منجمی را بر دار کردند. کسی در آنجا از او پرسید که این صورت را در طالع خود دیده بودی؟
گفت: رفعتی می‌دیدم، لیکن ندانستم که بر این جایگاه خواهد بود!

منبع:
لطایف الطوایف - اثر: فخرالدین علی صفی

طبیب، گورستان و مردگان

طبیبی را دیدند که هرگاه به گورستان رسیدی، ردا بر سر کشیدی. از سبب آن پرسیدند. گفت: «از مردگان این گورستان شرم دارم، زیرا بر هر که می‌گذرم، شربت من خورده است و در هر که می‌نگرم، از شربت من مرده است!»

منبع:
لطایف الطوایف - اثر: فخرالدین علی صفی

دعای خیر!

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت: دعایی خیر بر من بکن.
گفت: خدایا جانش بستان!
گفت: از بهر خدا این چه دعاست؟!
گفت: این دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را.

ای زبردستِ زیردست آزار *** گرم تا کی بماند این بازار
به چه کارت آیدت جهانداری *** مردنت به که مردم آزاری

منبع:
گلستان سعدی

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

ایرج میرزا: مذمت شراب

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی *** آراسته با شکل مهیبی سر و بَر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار *** باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکُشی زار *** یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر *** تا آن که بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت *** کز مرگ فُتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند *** هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد *** «می» نوشم و با وی بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی *** هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند *** زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

از پندهای انوشیروان

اول گفت: تا روز و شب آینده و رونده است، از گردش حال‏ها شگفت مدار.
و گفت: با مردم بی هنر دوستی مکن که مردم بی هنر نه دوستی را شاید و نه دشمنی را.
و گفت: بپرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد.
و گفت: اگر خواهی که کم دوست و کم یار نباشی، کینه مدار.
و گفت: اگر خواهی که بر قول تو کار کنند، بر قول خویش کار کن.
گفت: اگر خواهی که تو را دیوانه سار نشمارند، آنچه نایافتنی بود، مجوی.

منبع:
قابوسنامه (قابوس نامه)

پاسخ یعقوب لیث صفاری به خلیفه عباسی: نان و پیاز و شمشیر

یعقوب لیث براثر ناکامی‏های فراوان در جندی شاپور بیمار شد. یعقوب به بیماری قولنج گرفتار شده بود. البته در این ایام هنوز سپاه خود را برای مقابله مجدد با خلیفه آماده می‏کرد. اتفاقاً در بستر بیماری، قاصدی از جانب خلیفه رسید. خلیفه از اینکه یعقوب با او به جنگ پرداخته بود، به یعقوب طعنه زده و گفته بود:

«هنوز از آن توبه، تو را تجربه نشده که بار دیگر آهنگ محاربه ما می‏نمایی و در مخالفت ما توبه ننموده‏ای؟ در آن نوبت کمال قدرت حضرت عزت و اعجاز حضرت رسالت را مشاهده کردی، باید که از مخالفت ما توبه نموده، روی به خراسان آوری و به سلطنت آن مملکت قناعت نمایی.»

خلیفه در این نامه توضیح داده بود: «ما را معلوم گشت که تو مرد ساده دلی و به سخن ساده دلان غره شدی و عاقبت کار نگاه نکردی. دیدی که ایزد تعالی صنع خویش به تو چگونه نمود و تو را هم به لشکر تو ضایع کرد و خاندان ما نگاه داشت؟
این سهوی بود که بر تو رفت. اکنون دانیم که بیدار گشتی و بر آن کرده پشیمانی. امارت خراسان و عراق را هیچ کس از تو شایسته‏تر نیست و بر او مزیدی نخواهیم فرمود. تو را حق نعمت بسیار است نزدیک ما. این خطای تو را در کار خدمت‏های پسندیده تو کردیم و کرده تو را نادیده انگاشتیم. باید که تو نیز از سر آن حدیث درگذری، هرچه زودتر به خراسان و عراق روی و به مطالبه ولایت مشغول شوی.»

در واقع خلیفه به پاس خدمات گذشته یعقوب، او را دوباره به کار می‏گماشت. ولی معلوم است که می‏خواست او را به هر وسیله‏ای که هست از پشت دروازه‏های بغداد دور کند.

یعقوب چون این سخن از رسول (قاصد) خلیفه شنید، دستور داد تکه نان (نان خشک) و پیازی در کنار شمشیر او که در مقابلش بود، قرار دهند و سپس پاسخ داد:
«من مردی رویگرزاده‏ام. از پدر رویگری آموخته‏ام و خوردن من نان جوین، ماهی، تره، و پیاز بوده است. این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیرمردی به دست آورده‏ام. نه از میراث پدر یافته‏ام و نه از تو دارم. من به قوت دولت و زور بازو، کار خود به این درجه رسانیده‏ام و داعیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم. اگر مُردم که خلیفه از آسیب من آسوده شده است و اگر از بستر بیماری برخاستم، حَکَم میان من و خلیفه این شمشیر است... اگر مطلوب من تیسر پذیرفت فبها، والا نان کشکین و حرفه رویگری برقرار است... یا آنچه گفتم به جای آورم، یا با سر نان جوین، ماهی، پیاز، و تره شوم.»

رسول (قاصد) خلیفه برگشت و پیغام یعقوب را رساند. بیماری یعقوب همچنان ادامه می‏یافت و یاران یعقوب - فاتح بزرگ - پروانه‏وار بر گرد او می‏گشتند. خصوصاً عمرو، برادری که برادر را در واپسین لحظات عمر رنجانده بود. اما به هرحال، هرچه کردند از علاج و دوا حاصل نشد. یعقوب در جندی شاپور فوت کرد و در همانجا هم مدفون شد. مرگ او به علت بیماری قولنج بود. مدت بیماری او شانزده روز بود. عجیب این است که او تا آخرین لحظه، از انتقام گرفتن از خلیفه غافل نبود و لشکر گردآوری می‏کرد. در همان حالِ بیماری رو سوی بغداد نهاد: «چون سه منزل برفت، قولنجش بگرفت و حالش به جایی رسید که دانست که از آن درد نرهد، برادر خویش «عمرو لیث» را ولیعهد کرد، گنجنامه‏ها به وی داد و بمرد.»

منبع:
کتاب یعقوب لیث، نوشته: دکتر ابراهیم باستانی پاریزی